PDF نسخه کامل و جدید رمان ” از لیلیث به آقای ابلیس ” از مهرسا در 2660 صفحه در ژانر آسیب های اجتماعی
دسته بندي :
کالاهای دیجیتال »
رمان
PDF نسخه کامل و جدید رمان ” از لیلیث به آقای ابلیس
نویسنده :مهرسا (مهسا حسینی)
تعداد صفحه :2660 صفحه
ژانر: آسیب های اجتماعی،عاشقانه و درام
خلاصه رمان از لیلیث به آقای ابلیس از مهرسا
بدو، برو به همه بگو داره میآد و با این نهیب به تقلا افتادم. سرم را سمت ساعت چرخاندم دقیقا عقربه ها عدد 10 را نشان می دادند. اقرار میکردم که این مرد یک عوضی وقت شناس بود به پاهایم تکانی دادم و با اضطرابی که تمام وجودم را گرفته بود بلافاصله سمت میز نفیسه که مسئول هماهنگی آن طبقه بود و که درست مقابل ورودی سالن قرار داشت .رفتم با صدایی که سعی میکردم بلند نباشد گفتم نفیسه که پشت میز لم داده بود و با آرامش گازی به بیسکوییتش میزد با این حرف من صاف سر جایش نشست و بیسکوییت نصفه و نیمه گاز زده اش را توی سطل آشغال انداخت تلفنش را برداشت و در حالی که خرده بیسکوییتها را از روی میزش می تکاند داخلی یکی از کارمندان بخش را گرفت و تکرار کرد .
نماندم تا بیشتر از این چیزی بشنوم متوجه هیاهویی که مثل سونامی از میز نفیسه شروع شده و تا انتهای سالن کارمندها ادامه پیدا کرده بود شدم از سه پله ای که سمت چپ میز نفیسه بود، بالا رفتم و از مقابل کارمندهایی که هر کدام مشغول مرتب کردن میز و سر و وضعشان بودند رد شدم صورتهای وحشت زده و مضطربشان را از نظر گذراندم و از 10 پله ی انتهای سالن بالا رفتم و خودم را به سالن شیشه ای رساندم جایی که سمت راستش میز بزرگ گلناز قرار داشت و سمت دیگرش به اتاق ستوده میرسید. فضایی کاملا شیشه ای که میتوانست به خوبی همه را رصد کند فاصله ی نیم طبقه ای که از کارمندها داشت باعث شده بود سلطه ی بیشتری روی آنها داشته باشد. تقریبا هیچ کس نمیتوانست دست از پا خطا کند چون امکان نداشت از زیر نگاه تیزبین ستوده بتواند نجات پیدا کند مقابل میز گلناز ایستادم و با هیجانی که از وحشت بود لب باز کردم.گلناز از بالای عینک فریم سفیدش نیم نگاهی به من انداخت و با صورتی که مشخص بود هیچ از لحنم خوشش نیامده غرید آقای ستوده کشمشم دم داره دختر چیزی نمانده بود از ترس پس بیفتم گلناز هم میتوانست درست مثل ستوده ترسناک باشد زیر لبی زمزمه کردم- ببخشید…
گلناز توجهی به من نکرد برای استقبال کردن از ستوده آنقدر عجله داشت که بلافاصله تبلتش را برداشت و رو به من گفت: – دنبالم بیا ، طبق معمول همیشه بطری مخصوص آب را از روی میز چنگ زدم و دنبال قدم های سریع گلناز دویدم از سالن شیشه ای بیرون زدیم و قدم به سالن کارمندها گذاشتیم. نگاهم اطراف را می پایید همه به تکاپو افتاده بودند فقط اسم یک نفر میتوانست اینطور به تقلا بیندازدشان ستوده مردی که مثل کابوس میماند شیطان مجسم ابلیسی در لباس انسان گلناز با قدم هایی سریع جلوتر از من به راه افتاده بود. پشت سرش تلاش میکردم قدم هایم با او هماهنگ باشد اما در واقع داشتم میدویدم برایم عجیب بود که زنی به سن و سال او که تقریبا 50 سال را رد کرده بود میتوانست انقدر سریع و فرز باشد شاید به همین خاطر بود که قدیمیترین کارمند این شرکت محسوب میشد. جدی بود و فوق العاده منظم جوری که حتی خود ستوده هم با روحیه ی عجیب و غریب ایراد گیرش نمیتوانست از او ایرادی بگیرد دستیار و همه کاره ی شرکتش بود تقریبا کل کارمندها روی انگشت کوچک گلناز میچرخیدند عادت داشت همیشه روسری های رنگی کوتاه سر کند و موهای یک دست سفیدش را از آن بیرون بگذارد. امضای ظاهرش هم رژ قرمزی بود که یک روز هم امکان نداشت روی لب هایش جا خوش نکند کفشهای پاشنه بلندی میپوشید که گاهی از دیدنشان کمر و پاهایم به درد میآمد اما او انگار که از قنداق با همین کفشها متولد شده بود