PDF نسخه کامل رمان آهو و شکارچی از معصومه رسولی در ژانر عاشقانه و تخیلی
دسته بندي :
کالاهای دیجیتال »
رمان، شعر و داستان
PDF نسخه کامل رمان آهو و شکارچی
نویسنده معصومه رسولی با لینک مستقیم
ژانر رمان: عاشقانه، تخیلی
تعداد صفحات: 329
خلاصه رمان: گذشته خان روستا و رازی که پنهان کرد، بعد از بیست و هشت سال دامان پسر خان رو میگیرد شبی کالبدش گرگ میشود و پای دخترک روستایی را به بازی خطرناکی باز میکند…
قسمتی از رمان آهو و شکارچی :
– ولم کن سپی، این نیمه گمشده منه. نگاهشو بهم دوخت و با چشمکی حرفی ضمیمه کرد – مگه نه جوجه فوکولی دیگه ظرفیتم تکمیل شد پسر گارسون رو کنار زدم دست دختر رو گرفتم و به سمت در کشوندم انگار مچ دستش درد گرفت که فریادی زد و گریه اش گرفت التماسش بلند شد و درخواست میکرد ولش کنم. گارسون هم از دور ایستاد و تماشا کرد هیچکس جرئت نزدیکی نداشت از در هتل بیرون انداختمش. باز همه نگاه ها خیره من شد، بی توجه پچ زدم: _ به نفعته به من نزدیک نشی. همراه با ماساژ دادن دستش در حالی که گریه میکرد عقب عقب رفت و بعد شروع به دویدن کرد. گارسون نزدیکم شد و گفت: – ممنون آقا، این دختر همیشه دردسر درست میکنه.
– شرش کم شد. از کنارش رد شدم و مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم. عقربه های ساعت به کندی حرکت میکردن و گرگم تشنه دویدن توی جنگل و روی برف ها بود. (آذرخش) توی بالکن ایستاده بودم و نگاهم به انبود جنگل و سیاهی شب بود. ماه کامل وسط آسمون خودنمایی میکرد. از صبح سرم دردناک بود. شام نخورده خودم رو به اتاقم رسوندم تا کمی استراحت کنم. یاد حرف های جندروز پیش بهرام پشت تلفن افتادم، میگفت بودنم اینجا تهدیده، روی گرگم تسلط ندارم جنون بگیره دیگه من نیستم این گرگمه که کشتار راه میندازه. اما من نمی تونستم اینجارو ترک کنم، پدر به کمکم و مادر و شایان به حمایت من نیاز داشتن.
پس تنها راه کنترل کردم این گرگ سرکش بود چیزی که در مخیلم نمی گنجید حالا تو وجودم روز به روز قدرتمند تر میشد. چشمانم رو بستم و با تمرکز سعی کردم به گرگم کمک کنم تا آزاد بشه. اما گرگم یه گوشه نشسته بود و انگار داشت با تمسخر نگاهم میکرد. چه توقعی از من داشت؟. چشمامو باز کردم و کلافه به سمت اتاق عقبگرد کردم که درد بدی تو سرم پیچید. دستامو روی سرم گذاشتم، با زانو روی کاشی های سرد بالکن سقوط کردم. درد از سرم شروع شد و توی سلول هام رسوخ کرد و بدنم رو به سخره در آورد. احساس کردم اسکلت بدنم داره خورد میشه. چشمام رو از فشاری که داشتم متحمل میشدم بستم قفسه سینم میسوخت و نمی تونستم فریاد بزنم درد بود و درد.